Sunday, July 4, 2010

intory negah nakon ,man hanooz hamoon dokhtar bachei hastam ke khodam ra dar to pida kardam

Sunday, November 8, 2009

.....


دلم از این آدمها گرفته است که بی‌ وقفه صدایم می‌ زنند و زنگ صدایشان مرا عذاب می‌‌دهد.دلم گرفته است گویی برای اولین بار بدین گونه سیاه پوشم ،سیاه پوش تو با آ‌ن‌ نقاب بیهوده سبزت
این قطرهای ریز باران صورتم را برق می‌‌اندازند و بیدارم می‌‌کنند از رویای زشتی که تو اینگونه به سادگی‌ ترسیمش کرده بودی .قدم تند می‌‌کنم و قلبم تند می‌‌زند ،ساعتهاست که روی پاهایم به وضوح سنگینم ،دردی که تمام وجودم را گرفته است ،بی‌ دلیل ، به باد می‌سپارم تا شاید آرام شوم و نفس تازه شود .آفتابی که از پشت این ابرهای خاکستری خودش را به سختی‌ نمایان می‌ کند،تو را به یادم می‌‌آورد ،آ‌ن‌ خنده‌های پی‌ در پی‌ و آ‌ن‌ چشمهایی که گاه بی‌ گاه به چشمهایم گره می‌‌خورد ،کاشکی‌ بودی همجنس من که من اینگونه بدون هم صحبت با خودم بلند بلند دعوا نکنم و حرفم را مثل همیشه به گوشت بسپارم تا دوباره خودم را پیدا کنم .آرامشم را می‌خواهم و تو را به نوعی تازه در کنار خودم که تو نیستی‌ . قسم می‌‌خورم که تا به حال بدینگونه به وضوح خالی‌ نشده بودم از خودم .دلم گرفته است .دلم گرفته است .

Friday, November 6, 2009

داستان من با من


می‌خواهم از خودت بنویسم که اینگونه درست زمانی‌ که باید چشمهایت را باز نگه بداری،کور شده‌ای و چشمانت را بسته‌ای به روی خودت و نمی‌‌بینی‌ که همه چیز همان است که بود و فقط کوچکترین تغییری که مدام صورت می‌‌گیرد در تو است .
اگر اینگونه میخواهی‌ مرا چه سود که هی‌ برایت بنویسم و مدام گوش فرا دهم به دم و بازدمت و بترسم که مبادا صحبتی یا حرکتی نا شایست تو را اینگونه بهراسد که نتوانی دیگر بار به چشمهایم نگاه کنی‌.چیزی که من از تو خواسته بودم به سادگی‌ این بود که ذهنت را خالی کنی‌ و فراموش کنی‌ ثانیه به ثانیه‌ای را که کنارت بودم تا شاید لذت آ‌ن‌ بدینگونه برای خودم بماند که دیگر بار نقشت را به وضوح در کنارم به همان شکل خالص تو ببینم .
از خودم که بنویسم برف می‌‌آید و من پشت پنجرهٔ بستهٔ اتاقم به دانه‌های درشتی نگاه می‌‌کنم که مانند ستاره‌های آسمانند که به یکباره با هم به زمین فرود می‌‌آیند .چراغ اتاقم روشن است و شمع کوچکی که به آرزوی تو روشن کرده بودم در انعکاس پنجره بمانند قهرمانی است که با وجود بارش انبوه این قطرهای سفید باز هم خاموش نمی‌‌شود.در انعکاس همین پنجره رو به حیاط ،حیاطی به سفیدی ماه ،به رویا می‌‌بینم که تو وارد می‌‌شوی و شالی به پشتم می‌‌اندازی که مبادا سرمای کشندهٔ شب به درونم رسوخ کند.سنگینی دستت که مانند ماری زهر الود دور تا دور بدنم پیچیده است احساس می‌‌کنم و بر نمی‌ گردم تا مبادا سخنی به زبان بیاید و از رویا بیدار شوم.


Saturday, October 24, 2009

امروز


امروز دیوانه وار می‌‌نویسم که گویی رقصان خودم را در برابر تمام لحظه‌های زندگیم تعبیر کنم .
به گونه‌ای خالی‌ از انرژی‌های دیروزی جایگزین نشده ،تکمیلم کرد که من در واپسین لحظه‌های بیداری به رویا لبخند زدم ، صبح را دیدم که با آفتاب تندش بی‌ آنکه بداند و یا حتی بخواهد ،مرا به گونه‌ای در برابر خودم نشاند که به زندگی‌ بنشینم و سخن از دردی قدیمی‌ به زبان نیاورم که گویی گاه میشود از ته دل خندید و یا از لذت بردن انسانهای خاکی لذت برد و به یکبار متولد شد.
اری من به وضوح متولد شدم،آرام شدم ،خودم شدم ،ساکن ماندم و لبخند زدم

دیروز


همه چیز این جهان به یکباره به گونه‌ای بی‌ معنا شده است که گویی دیگر در رویاهایم هم آرامش نمی‌‌یابم .به گمانم هدف به گونه‌ای بزرگ انتخاب شده است که کوچکترین نقطه اش خود سالها مرا به فکر فرو می‌‌برد .
چشم که می‌‌بندم گویی تمام ستاره‌های آسمان مانند بمب‌های سنگین بر سرم فرود می‌‌آیند و به روشنی ‌‌آتش می‌‌گیرم و تب می‌‌کنم از این روزگار که تند می‌‌رود و من همان در ابتدای راهش به تردید آهسته قدم بر می‌‌دارم .

Friday, October 9, 2009

نقش من


اگر من به یکباره پنهان به پشت ابر به خواب روم ، آیا سکوتی ابدی سراسر جهان را فرا نمی‌‌گیرد؟آیا باز بی‌ گناه‌ترین انسانها صحبت‌هایشان را به باد می‌ سپارند؟آیا باز کسی‌ هست که فکرش به فکر انسانها ی خاکی گره خورده باشد و چشمش سر چشمهٔ اشکهای عالم باشد؟
افسوس که خوب می‌‌دانم که پشت ابر خاک هم که بشوم همواره زمین می‌‌چرخد و همواره دنیا بدون کوچک‌ترین تغییری ادامه پیدا می‌‌کند .چه بیهوده به خاک آمدم که با رفتنم ......

Tuesday, October 6, 2009

کاش هیچوقت بیدار نشوم


امروز دوباره به رویا دیدم مثل همیشه که باهمیم .پشت به پشت نشسته بودیم و شانه‌هایمان تکیه گاه یکدیگر بود که مبادا زمین بیفتیم .دستهایمان به هم گره خورده بود همانند ذهن‌هایمان .سر‌هایمان با آن‌ نگاه‌های پر حرف گاه و بی‌ گاه به سمت هم می‌‌چرخید تا مبادا یادمان برود که چه عشقی‌ پشت این پیشانی آفتاب سوخته مان پنهان است .کلمه‌ای به زبان نمی‌ آوردیم گویی هر دو یک کتاب را می‌‌مانیم که نه به شروع و نه به پایان نقشمان را خوب به بازی بنشینیم .سر تا سر اطرافمان از سبزی چمن‌های آفتاب سوخته پر بود و به بالا که نگاه می‌‌کردیم جز آبی زیبای آسمان هیچ نمی‌‌دیدیم .درست بود که نگاهمان به هم نمی‌‌رسید اما گوشه چشمی هوای یکدیگر را خوب داشتیم و حواسمان تنها به این بود که شانه‌هایمان نلرزد که مبادا از حضور درد سنگینی‌ جسممان ،روحمان به درد بیاید .به رویا از آرامشی عجیب آبستن بودیم که ذهن و جسممان را از خستگی‌ چندین ساله جلا می‌‌داد.دستهای گره خورده مان به زمین ،تکیه گاه‌مان بود اما گویی به زمین نشسته بودیم آنقدر که خالص و سبک بود احساسمان . از دلهره هیچ نمی‌‌فهمیدیم و
نگرانی‌هایمان بی‌ معنا شده بود
آنقدر آن‌ سکوت و حضور مان لذت بخش بود که به واقع آرزو داشتم که بیدار نشوم و همچنان به رویا پشت به تو
بنشینم و که سرکه می‌‌چرخانم نگران آن‌ نباشم که مبادا رفته باشی‌ و .....